سلام علیکم و رحمه الله
بسم الله الرحمن الرحیم
«الهی وَ أَنْطِقْنِی بِالْهُدَی، وَ أَلْهِمْنِی التَّقْوَی»
شب جمعه، شب رحمت و مغفرت، شب زیارتی سالار شهیدان، محبوب دل آدمیان، در جوار ذرّیه پیامبر، در مکانی شریف، در زمانی شریف، بر سفره قرآن کریم هستیم. امشب ان شاءالله تفسیر سوره مبارکه کهف آیات 71 تا 82 را با هم مرور میکنیم.
تقاضا میکنم به روان پیامبر اسلام و اهل بیت پاکش صلواتی تقدیم بفرمایید. به روان پاک شهیدان از شهیدان صدر اسلام تا شهیدان انقلاب اسلامی ایران، شهیدانی که در این سرزمین خفتهاند و امامزادگانی که ما در جوار آنها نشستهایم، حضرت عبدالعظیم حسنی، حضرت حمزه بن موسی ابن جعفر علیه السلام و حضرت طاهر از دودمان امام زین العابدین علیهالسلام و عالمانی که در این سرزمین خفتهاند، صلواتی تقدیم بفرمایید.
یکی از توصیههای قرآن که زیاد هم تکرار شده است، سفارش به سفر و مسافرت است، ولی با چه انگیزهای مطرح شده است؟ تقریبا 30 نوع انگیزه در قرآن برای سفر و مسافرت آمده است. مانند: سفر برای عبادت، سفر برای تجارت، سفر برای سازندگی، سفر برای تحقیق و پژوهش، سفر برای دید و بازدید و ......، یکی از آن سفرها و انگیزهها هم سفر علمی برای آموزش است. قصهای از سوره مبارکه کهف از هفته گذشته آغاز کردیم، که خداوند به پیامبرش موسی ابن عمران (ع) فرمود که باید شاگردی کند، استادت کجاست؟ در جنوب سرزمین مصر در محل تلاقی دو آبراه است. موسی ابن عمران (ع) هم جوانی را با خود همراه کرد و قضایایی پیش آمد و بالاخره استاد را پیدا کرد و خیلی با احترام و مودبانه از استاد تقاضا کرد که آیا اجازه میفرمایید من شاگردی شما را بکنم و از آن معارفی که مایه رشد است از شما بیاموزم؟ استاد شرطی برای شاگرد گذاشت، آنکه تا من جوابی را نگفتم، شما سوال نپرسی، هرچه را که دیدی، فقط نگاه کن. این شرط برای شاگرد سخت است، ولی شاگرد گفت : « چشم، سوالی نمیپرسم. » این آموزش طی یک سفر آغاز شد که از آیه 71 در مورد آن صحبت شده است.
« فَانْطَلَقَا»، استاد و شاگرد به راه افتادند، « حَتَّى إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ»، سفر تا الان در خشکی بود، از این به بعد سفر دریایی آغاز شد، استاد و شاگرد سوار بر کشتی شدند، « خَرَقَهَا»، همینکه در کشتی نشستند، استاد شروع کرد به سوراخ کردن کشتی!! « قَالَ»، شاگرد گفت: « أَخَرَقْتَهَا»، آیا کشتی را سوراخ میکنی؟ « لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا»، آیا میخواهی مسافران کشتی را غرق کنی؟ « لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا»، این کار ناپسندی است که انجام میدهی.
بنا بر چه چیزی بود؟ بنا بر این بود که شاگرد سوال نکند، ولی شاگرد بی صبری کرد و سوال کرد، استاد گفت: « قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا»، آیا من از روز اول نگفتم که صبر تو کم است؟ طاقت نمیآوری تا کارهای مرا تحلیل نکنی؟ شاگرد گفت: « قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ»، حضرت استاد مرا به خاطر فراموشیام تنبیه و مواخذه نکن، حق با شماست. « وَلَا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْرًا»، خواهش میکنم بر من سخت نگیر. بله درست است، قرار ما این بود که من طاقت بیاورم و هر وقت شما صلاح دانستید توضیح بدهید و من سوالی نکنم ولی من کم صبری کردم. « فَانْطَلَقَا»، به راه ادامه دادند، « حَتَّى إِذَا لَقِيَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ»، به یک پسری رسیدند و استاد آن پسر را کشت، ببینید خانمها و آقایان ؛ خداوند حرفهایی را در این دنیا میخواهد به ما یاد بدهد، بعضی از آن حرفها را با قصهها به ما یاد داده است، تقریبا در قرآن 260 قصه است، قصهها نه برای سرگرمی است، بلکه درسهایی در این قصهها است، مثل این قصه ، اسرار آمیزترین قصههای خدا در سوره مبارکه کهف است، سه قصه در این سوره بیان شده است، این قصهای را که ما الان در حال تعریف آن هستیم، از حقایقی که در زندگیهای ما هست، پرده برداری میکند، گاهی حوادثی میبینیم و برای ما سوال پیش میآید که چرا این بچه از دنیا رفت؟ چرا این آقا این کار را میکند؟ اما اگر حوصله کنیم، یک ولیّ خدا را پیدا کنیم، توضیحاتی که او بدهد، ما را آرام خواهد کرد، در حقیقت این قصه استاد و شاگرد را خدا برای ما توضیح میدهد تا ما در طی زندگی بابت مسائلی که برایمان پیش میآید و برای آن علامت سوال مقابل خدا میگذاریم، بدانیم که درسی در هر اتفاقی نهفته است.
شاگرد به استاد قول داده بود که سوالی نپرسد ولی نتوانست خودش را نگه دارد و دوباره به حرف آمد، « قَالَ»، شاگرد با حالت اعتراض گونه گفت: « أَقَتَلْتَ نَفْسًا»، یک کسی را کشتی، « زَكِيَّةً»، بی گناه، « بِغَيْرِ نَفْسٍ»، بدون اینکه کسی را کشته باشد، « لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُكْرًا»، آقای استاد یک کار ناپسندی را انجام دادی، « قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا»، استاد گفت: «من نگفتم تو صبر نداری؟» معلوم میشود ما اگر بخواهیم معارف حقیقی را بیاموزیم، تحمل و حوصله لازم است، صبوری لازم است، یک مقداری حوصله کنیم، شاید آن معارف را شنیدیم قانع بشویم، بی حوصلگی به خرج ندهیم، عجله نکنیم، یک قصهای را پروین اعتصامی از خودش به شعر درآورده است که مضمون آن چنین است، سائلی هر روز به گدایی میآمد و افرادی به او کمک میکردند، یک روز هرچه کرد، کسی به او کمک نکرد، غروب هنگام شد و نزد آسیابانی آمد و گفت به خدا من نقش بازی نمیکنم، همسرم و بچههایم مریض هستند، چیزی ندارم، آن آسیابان هم مقداری گندم به او داد، آن سائل هم دامنش را گره زد و گندمها را گرفت و راهی خانه شد، هنوز به خانه نرسیده بود که هوا تاریک شد، در همین حال شروع کرد با خدا حرف زدن، گفت: ای خدا گره به کارم افتاده است، زنم مریض هست، بچههایم گرفتارند، ندارم، بیا و گره از کار من باز کن ... تا این را گفت، ناگهان گره باز شد و گندمها ریخت، این سائل عصبانی شد و شروع کرد به خدا بد و بیراه گفتن که تو چه خدایی هستی؟ در عمرت یک گره باز کردی، آن هم این گره بود، کی گفتم این گره را باز کن، گفتم در زندگی من گره پیش آمده، تازه آن گره را باز نکردی، این گره باز کردنت دیگر چه بود؟ حتما برای شما هم این صحنه پیش آمده است، چارهای نداشت، در آن تاریکی نشست و دانه دانه گندمها را از خاکها سوا میکرد و همانطور که گندمها را برمیداشت، دستش به یک جواهری رسید، ایندفعه شروع کرد به گریستن، گفت:« خدایا نمی دانستم با من چکار میخواهی بکنی، نمیدانستم گره مرا چطور میخواهی باز کنی، من عجله کردم، صبر نکردم .... »
برگردیم به داستان سوره کهف، «قَالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَهَا»، شاگرد گفت: اگر بعد از این باز من سوال کردم، « فَلَا تُصَاحِبْنِي»، با من قهر کن و دیگر همراهیم نکن، « قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْرًا»، دیگر از طرف من معذوری، عذرم را بخواه، اعتراضی نمیکنم، « فَانْطَلَقَا»، راه را ادامه دادند، « حَتَّى إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ»، به اهالی یک روستایی رسیدند، « اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا»، گرسنه بودند و از مردم آن روستا غذا خواستند، « فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُمَا»، آنها هم مردم بیمعرفتی بودند و به آنها غذایی ندادند، « فَوَجَدَا فِيهَا جِدَارًا»، در آن روستا به یک دیواری رسیدند، « يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ»، این دیوار در حال فرو ریختن بود، « فَأَقَامَهُ»، استاد با شکم گرسنه شروع کرد به تعمیر کردن دیوار، « قَالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا»، شاگرد دوباره بیصبری کرد، گفت:« آقا اینها همان افرادی هستند که ما از آنها غذا خواستیم، بی معرفتی کردند و ندادند، دیوار آنها را تعمیر میکنی، لااقل مزدی بگیر.» « قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ»، استاد گفت: «دیگر ما باید از همدیگر جدا بشویم، تو شاگرد بی حوصلهای هستی، « سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا»، ولی حالا برایت توضیح میدهم ، آن جاهایی که نتوانستی صبر کنی چرا من آنکارها را انجام دادم.» « أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا»، اما قصه آن کشتی که ما وقتی در آن نشستیم، شروع به سوراخ کردن آن کردم و شما اعتراض کردی، قصه آن این بود که حاکم ظالمی در آنجا بود، ماموران حاکم کشتیهای نو را میگرفتند، این کشتی هم برای جمعی از فقرا بود که به صورت تعاونی روی هم پول گذاشته بودند و این کشتی را به عنوان سرمایه برای خودشان گرفته بودند تا از آن کسب درآمدی کنند، من دیدم اگر این کشتی به ماموران حاکم برسد، مصادره خواهد شد، یک تعدادی خانواده زندگیشان به خطر میافتد، آن را سوراخ کردم تا این کشتی برود جزو کشتیهای عیبدار تا مصادره نشود، علت کار من این بود، شاگرد وقتی این مسئله را فهمید، آرام شد ... ببینید چرا خدا ظالمان را نابود نمیکند؟ آن سالهای آخر جنگ یک کسی آمد پیش من و گفت: «من دیگر به حرفهای شما آخوندها عقیدهای ندارم، گفتیم: چرا ؟ گفت: شما آخوندها میگویید، خداوند ظالم را نابود میکند، این صدام را چرا نابود نمیکند؟ این همه آدم کشته است، اینهمه خانوادهها را نابود کرده است، اینهمه ظلم کرده است چرا خداوند نابودش نمیکند؟ من گفتم: برادر عزیزم، من که خدا نیستم، خداوند وعدهاش را داده است ولی زمانش به عهده خودش هست، بر اساس چه مصالحی این ظالم باید هلاکتش به تاخیر بیفتد من اطلاعی ندارم، این به حکمت خدا برمیگردد ، وظیفه ما صبوری است، یک مقداری حوصله لازم است تا پس پرده و باطن امور را پیدا کنیم تا قانع بشویم.»
اما قصه دوم « وَأَمَّا الْغُلَامُ»، غلام یعنی پسر، اما قصه آن پسری که او را کشتم، «فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَا أَنْ يُرْهِقَهُمَا طُغْيَانًا وَكُفْرًا »، پدر و مادر این پسر مومن بودند، این پسر هم بچه شر بود، میخواست پدر و مادرش را منحرف و کافر و یاغی کند، من هم این پسر را کشتم تا آن پدر و مادر نجات پیدا کنند، عوضش خداوند فرزند صالحی به آنها داد، آن فرزند صالح هم یک دختر صالحی بود، اینجا سوال پیش میآید مگر آدم حق دارد این کار را انجام دهد؟ آخر قصه گفته میشود که من اینکار را به فرمان خدا انجام دادم. ما الان حق نداریم چنین کاری را انجام دهیم. در واقع تحلیل این حوادث این است، که کسی در خانهای از دنیا میرود، چه میدانیم راز آن چیست. « فَأَرَدْنَا»، ما خواستیم، « أَنْ يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْرًا مِنْهُ زَكَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا»، نیت ما این بود که خداوند فرزند دیگری که عاطفی تر، پاکیزهتر، عاطفیتر به این پدر و مادر باشد، آن را به آنها بدهد.
اما قصه آن دیوار چه بود؟ « وَأَمَّا الْجِدَارُ»، آن دیواری که ما بنّایی کردیم، « فَكَانَ لِغُلَامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ»، برای دوتا پسر یتیم در شهر بود، « وَكَانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُمَا»، بابای آن بچههای یتیم یک گنجی را برای آینده آنها زیر دیوار قایم کرده بود، دیوار در حال خراب شدن بود، اگر خراب میشد، مردم آن گنج را پیدا میکردند و میبردند و این بچهها هم بدون پشتوانه میماندند، « وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا»، پدر آن یتیمان جزو صالحان بود، پس معلوم میشود اگر پدر یا مادری صالح باشد، خداوند به بچههای او حتی پس از مرگ، به نسل او به ذریّه او عنایت میکند، دو پیغمبر را میفرستد تا آثار آن پدر، آن پدربزرگ را حراست کند، چه اسراری در این قصهها است، « فَأَرَادَ رَبُّكَ»، پروردگار تو خواست، « أَنْ يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا»، این دو یتیم به سن رشد و تکامل برسند، تا خودشان بتوانند برای داراییشان تصمیمگیری کنند و حیف نشود، « وَيَسْتَخْرِجَا كَنْزَهُمَا»، و آن گنج را که حتما پدر وصیتنامهای نوشته بوده است که کجا هست ، بردارند و برای زندگیشان به کار ببرند، « رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ»، این لطفی از جانب پروردگارت بود که برای این بچهها قرار داده بود، ضمنا بدان که « وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي»، اینکارها را من از خودم نکردم، اینها تماما فرمانهای خداوند بود، « ذَلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا»، این تحلیل و معنای کارهایی بود که من کردم ولی شما طاقت نیاوردی.
اولین حرفی که امشب زدیم این بود که قرآن بارها و بارها ما را به سفر و مسافرت توصیه میکند، الان هم که فصل تابستان فرا میرسد، شما هم که ماشین دارید، اگر میخواهیم قرآنی باشیم، ضمن تفریح چیزی یاد بگیریم. قرآن میفرماید: « سِیرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ»، از تهران به سلامت به اتفاق خانواده میخواهید به پابوس امام رضا علیهالسلام بروید، به جنگلهای گلستان میرسید، یکی ،دو، سه ساعت با اعضای خانواده به این درختها نگاه کنید، طراح کیست ؟ ناظر کیست؟ این رودخانهها را، این دریاها را، این مراتع را، این کوهها را چه کسی به چه منظوری خلق کرده است؟ سفرهایمان را با دانایی همراه کنیم، با آگاهی همراه کنیم، سفرها را مثل سفر موسی ابن عمران (ع) و استادش خضر(ع) با آموزش همراه کنیم، پدر در حال رانندگی است، با خانواده صحبت کند، کاری کنیم که طی این سفر بچهها درسهای حقیقی در زندگی یاد بگیرند، خوشمزهترین حرفها هم قصهها هستند، درستترین قصهها را هم خداوند بیان کرده است. « نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ»، ما که خدا هستیم، برای شما شیرینترین قصهها را بیان کردیم. اگر هم بلد نیستیم ، کتابی برداریم و قصههای آن را برای خانوادهمان بگوییم و یک حرف قرآنی بزنیم، در قرآن کریم، حداقل 30 تا سفرنامه آمده است، از این سفرنامههای قرآنی، سفر به قصد عبادت، سفر به قصد تجارت، سفر برای کمکرسانی، سفر برای کمک گرفتن، سفر برای سازندگی، سفر برای تبلیغ دین، سفر برای تحصیل علم .... داستانهای خیلی شیرینی است.
خدایا شیرینی آیات کتابت را به ما بچشان، همه کسانی که ما را با قرآن آشنا کردهاند، بر سفره احسانت میهمان کن، خدایا بچههای ما را علاقهمند به قرآن قرار بده، رهبر عزیزمان، کشور عزیزمان، مردم عزیزمان را از هر گزندی حفظ بفرما، به روان پاک شهیدان، روح بلند حضرت امام خمینی صلواتی عنایت بفرمایید.