۳۰۰۸

غَزوَةُ بَنِي المُصطَلِقِ

الكتاب :

إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللّه ِ وَ اللّه ُ يَعْلَمُ إِنّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللّه ُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ».۱

الحديث :

۱۵۰۳۲.تفسير القمّي ( ـ في قَولِهِ تَعالى : {Q} «إِذَا جَآءَكَ الْمُناف ) : نزلَتْ في غَزوةِ المُرَيسِعِ. و هيَ غزوَةُ بني المُصطَلِقِ في سنَةِ خَمسٍ مِنَ الهِجرَةِ. و كان رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله خرجَ إليها. فلمَّا رجع منها نزل على بئرٍ. و كان الماءُ قليلاً فيها. و كان أنسُ بنُ سيَّارٍ حليفَ الأنصارِ. و كان جَهجاهُ بنُ سعيدٍ الغِفارِيِّ أجيرا لِعُمَر بنِ الخَطَّابِ. فاجتَمعُوا عَلى البِئرِ فتعلَّقَ دَلوُ ابنِ سيَّارِ بِدَلوِ جَهجاهَ. فقالَ سيَّارُ : دَلوي. و قال جهجاه : دلوي. فضرَبَ جهجاهُ يدَهُ على وَجهِ ابنِ سيَّارٍ فسالَ منهُ الدَّمُ. فنادى سيَّارُ بالخَزرَجِ. و نادى جَهجاهُ بِقُريشٍ. و أخذ الناسُ السِلاحَ و كادت تقعُ الفِتنَةُ. فسَمِعَ عبدُ اللّه ِ بنُ اُبَيٍّ النِّداءَ فقالَ : ما هذا؟ فَأخبروهُ بالخبَرِ فَغَضِبَ غضَبا شديدا ثم قال : قد كنتُ كارِها لهذا المَسيرِ. إِنِّي لَأَذَلُّ العَرَبِ. ما ظننت أنِّي أبقى إلى أن أسمَعَ مِثلَ هذا. فلا يَكُن عِندي تَعييرٌ. ثُمَّ أقبل على أَصحابِه فقالَ : هذا عَمَلُكُم. أنزَلتُموهُم منازِلَكُم و واسَيتُموهُم بِأموالِكُم وَ وَقيتُموهُم بأَنفُسِكُم و أبرَزتُم نُحورَكم للقَتلِ. فأرمَلَ نساءَكُم و أَيتَمَ صبيانَكُم. و لو أخرَجتُموهُم لكانوا عِيالاً على غَيرِكُم. ثُمَّ قال : لَئِن رَجعنا إلى المدينَةِ ليُخرِجَنَّ الأعزُّ منها الأذَلَّ. و كان فِي القوم زيدُ بنُ أرقَمَ ـ و كانَ غُلاما قد راهَقَ ـ و كان رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله في ظلِّ شجَرَةٍ في وقتِ الهاجِرَةِ. و عندَهُ قومٌ من أصحابهِ من المهاجرينَ و الأنصارِ. فجاءَ زيدٌ فأخبَرَهُ مِمَّا قالَ عَبدُ اللّه ِ ابنُ اُبيّ. فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : لعلَّكَ وهمتَ يا غُلامُ ؟ فقال : لا و اللّه. ما وهمتَ. فقال صلى الله عليه و آله : لعلّكَ غَضِبتَ عَلَيهِ ؟ قال : لا ما غَضِبتُ عَلَيهِ. قال صلى الله عليه و آله : فلَعَلَّهُ سَفِهَ عَلَيكَ. فقال : لا و اللّه. فقال رسول اللّه صلى الله عليه و آله لِشَقرانَ مَولاهُ : أحدِج. فأحدَجَ راحِلَتَهُ و رَكِبَ. و تسامَعَ النَّاسُ بذلِكَ فقالوا : ما كان رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله لِيَرحَلَ في مِثلِ هذا الوَقتِ. فرحلَ النَّاسُ و لحِقَهُ سعدُ بن عُبادَة فقال : السلامُ عليكَ يا رسولَ اللّه ِ و رحمَةُ اللّه ِ و بركاتُهُ! فقال : و عليكَ السَّلامُ! فقال : ما كنتَ لِتَرحَلَ في هذا الوَقتِ؟ فقالَ : أ وَ ما سَمِعتُ قَولاً قالَ صاحِبُكُم. قالوا : وَ أيُّ صاحِبٍ لنا غَيرُكَ يا رَسولَ اللّه ِ؟ قال : عبدُ اللّه ِ بنُ أُبَيّ. زعَمَ أنّهُ إن رَجَعَ إلى المدينَةِ لَيُخرِجَنَ الأعزُّ مِنها الأَذلَّ. فقال : يا رسول اللّه ! فَأنتَ و أصحابُكَ الأعَزُّ و هُوَ وَ أصحابُهُ الأَذلُّ. فسارَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يومَهُ كلَّهُ لا يُكلِّمهُ أحَدٌ. فأقبَلتِ الخَزرَجُ على عَبدِ اللّه ِ بنِ أَبَيٍّ يَعذِلونَهُ. فحَلَفَ عَبدُ اللّه ِ أنَّهُ لم يَقُل شَيئا من ذلِكَ. فقالوا : فقم بنا إلى رَسول اللّه ِ صلى الله عليه و آله حَتَّى نَعتَذِرَ إليهِ. فَلَوى عُنقَهُ. فلمَّا جنَّ اللّيلُ سارَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ليلَهُ كُلَّهُ و النَّهارَ. فلم يَنزِلوا إلاّ للصَّلاةِ. فلمَّا كانَ مِنَ الغَدِ نَزَلَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله و نَزَلَ أصحابُهُ. و قد أمهَدَهُم الأرضَ مِنَ السَّهَرِ الذي أصابَهُم. فجاءَ عَبدُ اللّه ِ بنَ أُبَيّ إلى رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله. فحلَفَ عَبدُ اللّه ِ أنّهُ لم يَقُل ذلِكَ. و أنّهُ ليشهَدُ أنّهُ لا إلهَ إلاّ اللّه ُ و أنّكَ لَرَسولُ اللّه ِ. و أنَّ زَيدا قَد كَذَّب عَلَيَّ. فَقَبِلَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله مِنهُ. و أقبَلَتِ الخَزرَجُ على زيدِ بنِ أرقَمَ يَشتِمونَهُ. و يقولونَ لَهُ كَذِبتَ على عَبدِ اللّه ِ سَيِّدِنا. فَلمَّا رحَلَ رَسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله كان زَيدٌ مَعهُ يقولُ : اللَّهم إنَّكَ لَتَعلَمُ أنّي لَم اُكذِب على عَبدِ اللّه ِ بنِ أُبَيّ. فما سارَ إلاّ قليلاً حتَّى أخذَ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ما كانَ يأخذُهُ مِن البَرحاءِ عِندَ نُزولِ الوَحي علَيهِ فَثقُلَ حتَّى كادَت ناقَتهُ ان تبرُكَ مِن ثِقلِ الوَحي. فَسُرِّيَ عَن رَسُولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله و هُوَ يسكُبُ العرَقَ عَن جبهَتِهِ ثُمَ أخذَ باُذُنِ زيدِ بنِ أرقَمَ فَرفَعَهُ مِن الرِّحلِ ثُمَّ قال : يا غُلامُ. صدَقَ قولُكَ و وعى قَلبُكَ و أُنزِلَ آيةٌ فيما قُلتَ قُرآنا. فَلَمَّا نزلَ جمَعَ أصحابَهُ و قَرأ علَيهِم سورَةَ المُنافِقينَ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمانِ الرَّحِيمِ إِذَا جَآءَكَ الْمُنافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ ـ إلى قوله ـ وَ لَـكِنَّ الْمُنافِقِينَ لاَ يَعْلَمُونَ» ففضَحَ اللّه ُ عَبد اللّه ِ بنَ أُبَيّ.۲

۳۰۰۸

جنگ بنى مصطلق

قرآن :

«چون منافقان نزد تو آيند، گويند : ما گواهى مى دهيم كه تو فرستاده خدا هستى. خدا مى داند كه تو فرستاده او هستى و خدا گواهى مى دهد كه منافقان دروغ گويند».۳

حديث :

۱۵۰۳۲.تفسير القمّي ( ـ درباره قول خداوند متعال «چون منافقان نزد تو آين ) : سوره منافقون در نبرد «مريسع» نازل شد. و اين نبرد همان غزوه بنى مصطلق است كه در سال پنجم هجرت رخ داد. و پيامبر صلى الله عليه و آله براى انجام اين غزوه [از مدينه] خارج شد. در راه بازگشت از نبرد در كنار چاهى توقف كردند. آب چاه اندك بود. در اين هنگام اَنس بن سيّار ـ از هم پيمانان انصار ـ و جهجاه بن سعيد غفارى ـ كارگر عمر بن خطاب ـ كنار چاه آمدند. دلو ابن سيّار با دلو جهجاه گره خورد. پس ابن سيّار و جهجاه هر يك در [مالكيت ]دلوها اختلاف پيدا كردند در اين هنگام جهجاه سيلى محكمى بر صورت ابن سيّار زد به گونه اى كه خون از صورت او جارى شد. ابن سيّار خزرج و جهجاه قريش را به يارى طلبيدند. مردم نيز سلاح ها را برداشتند و نزديك بود فتنه اى در گيرد. عبد اللّه بن اُبى صداها را شنيد و پرسيد : اين [صداها ]چيست؟ پس او را از جريانات آگاه ساختند. [عبد اللّه بن اُبى ]سخت خشمگين شد و گفت : اين مسير و حركت پيش از اين هم خوشايند من نبوده است. اكنون من ذليل ترين فرد عرب هستم. گمان نمى داشتم كه روزى زنده باشم تا اينگونه سخنان را بشنوم. ديگر سرزنش و نكوهشى بر من نيست. سپس رو به ياران خويش نمود و گفت : اين نتيجه عمل خودتان است. اينان (مهاجرين) را در خانه هايتان جا داده. اموالتان را با آنها قسمت كرده. با جانهايتان از ايشان حفاظت نموديد و گلوهايتان را براى جان نثارى در جنگ آماده كرديد تا زنان شما بيوه و كودكانتان يتيم گشتند و اگر اينان را بيرون مى رانديد. بر كسانى غيرِ شما متكى مى شدند. سپس [عبد اللّه بن اُبى] چنين گفت : «اگر به مدينه برگرديم. قطعا آنكه عزتمند است. زبون تر را از آنجا بيرون خواهد كرد» در ميان گروه [انصار] زيد بن ارقم ـ كه نوجوان بود ـ حضور داشت [و سخنان عبد اللّه را شنيد]. [در اين هنگام] پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در گرماى نيم روز در زير سايه درختى [نشسته] بودند و پيرامون آن حضرت جماعتى از اصحاب ايشان از مهاجرين و انصار حضور داشتند. زيد نزد پيامبر آمده و آن حضرت را از گفته هاى عبد اللّه بن اُبى آگاه ساخت. پيامبر خدا به او گفت : اى جوان! شايد خيال كرده اى و اشتباه مى كنى. زيد پاسخ داد : نه. به خدا سوگند وَهم و خيال مرا احاطه نكرده است. پيامبر فرمود : شايد بر او خشمناكى. پاسخ داد. نه. من بر او خشم آلود نيستم. فرمود : چه بسا بر تو ناسزا روا داشته است. پاسخ داد : به خدا سوگند چنين نيست. آن گاه پيامبر اكرم به غلامش «شقران» فرمود : بار شتر را ببند، پس او نيز مركب پيامبر را آماده كرد و آن حضرت بر آن سوار شدند. مردم نيز ماجراى حركت پيامبر را براى يكديگر بازگو كردند و گفتند : پيامبر خدا هيچ گاه در چنين وقتى حركت نمى كردند. مردم نيز حركت كردند سعد بن عباده خود را به پيامبر رساند و سلام نمود و پيامبر نيز فرمود : و عليك السلام. [سعد] گفت : چه شده كه در اين هنگام آواز سفر كرده ايد؟ حضرت فرمود : آيا سخن همراهتان را نشنيديد؟ گفتند : غير از تو اى رسول خدا چه كسى «همراه» ماست؟ فرمود : عبد اللّه بن اُبى پنداشته است كه چون به مدينه بازگردد آنكه عزتمند است،زبون تر را بيرون كند. [سعد بن عباده ]گفت : اى رسول خدا! تو و يارانت عزتمنديد و او و يارانش زبون و پست هستند. پس پيامبر تمام روز را راه رفت و با كسى سخن نگفت و خزرجيان. عبد اللّه بن ابى را سرزنش نمودند و عبد اللّه سوگند ياد كرد كه چنين چيزى نگفته است. خزرجيان گفتند : پس برخيز تا با هم نزد پيامبر خدا رويم و از او پوزش بخواهيم. اما عبد اللّه [تكبّر كنان ]گردنش را برگرداند [و از اين كار روى برتافت]. هنگامى كه تاريكى شب نمودار شد پيامبر تمام آن شب را مانند روز راه پيمود و جز براى خواندن نماز توقف نكرد. فرداى آن روز پيامبر و يارانش توقف كردند. [لشكريان] به قدرى بيدارى كشيده بودند كه زمين گهواره شان شد. پس عبد اللّه بن ابى نزد رسول خدا آمد و سوگند خورد كه آن سخنان را نگفته است و گواهى داد كه خدايى جز اللّه نيست و همانا تو پيامبر خدايى و بى گمان زيد بر من دروغ بسته است. پيامبر سخنان او را پذيرفت و خزرجيان نيز رو به زيد كرده. او را دشنام دادند و به او گفتند : «تو بر آقاى ما عبد اللّه دروغ بستى». وقتى پيامبر خدا حركت كردند. زيد همراه آن حضرت بود و گفت : «بار خدايا! تو مى دانى كه من بر عبد اللّه بن ابى دروغ نبسته ام». اندكى از مسافت را طى نكرده بودند كه پيامبر را حالتى در گرفت كه هنگام نزول وحى از شدّت و سختى آن بر ايشان عارض مى شد و آن چنان بر ايشان سنگين گرديد كه نزديك بود كه شتر آن حضرت از سنگينى وحى زانو بزند. پس از لحظه اى. سنگينى پيامبر بر طرف گرديد. در حالى كه از پيشانى آن حضرت عرق جارى بود. آنگاه گوش زيد را گرفت و او را از روى زين بلند كرد و فرمود : اى جوان ! خداوند گفته ات را تصديق كرد و نيز آنچه را كه دريافته بودى و خداوند آياتى از قرآن را درباره گفته ات نازل كرد. وقتى وحى نازل شد. پيامبر يارانشان را گرد آورد و برايشان سوره منافقون را قرائت كرد : «بِسمِ اللّه الرَّحْمَـانِ الرَّحِيمِ إِذَا جَاءَكَ الْمُنافِقُونَ قَالُواْ نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللّه ِ... وَ لَـكِنَّ الْمُنافِقِينَ لاَ يَعْلَمُونَ» و بدين ترتيب خداوند عبد اللّه بن ابى را رسوا كرد.


1.الآيات إلى آخر سورة المنافقين.

2.تفسير القمّي : ۲/۳۶۸.

3.بقيه آيات تا آخر سوره منافقون.