۱۰۱۴

مَقتلُ عَبدِ اللّه ِ بنِ خبّابٍ

۴۸۳۲.شرح نهج البلاغة عن أبي العبّاسِ :و لَقِيَهُم ـ أيِ الخوارجَ ـ عبدُ اللّه ِ بنُ خَبّابٍ في عُنُقِهِ مُصْحَفٌ. على حِمارٍ و مَعهُ امْرَأتُهُ و هِي حامِلٌ. فقالوا لَهُ : إنّ هذا الّذي في عُنُقِكَ لَيأمُرُنا بقَتْلِكَ ! فقالَ لَهُم : ما أحْياهُ القرآنُ فأحْيُوهُ و ما أماتَهُ فأمِيتُوهُ. فوَثَبَ رجُلٌ مِنهُم على رُطَبةٍ سَقَطَتْ مِن نَخْلَةٍ فَوضَعَها في فِيهِ. فصاحُوا بهِ. فلَفَظَها تَوَرُّعا ! و عَرضَ لرجُلٍ مِنهُم خِنْزيرٌ فضَرَبَهُ فقَتَلَهُ. فقالوا : هذا فسادٌ في الأرضِ. و أنْكَروا قَتْلَ الخِنْزِيرِ. ثُمّ قالوا لابنِ خَبّابٍ: حَدِّثْنا عَن أبيكَ : فقالَ : إنّي سَمِعْتُ أبي يقولُ : سَمِعْتُ رسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يقولُ : ستَكونُ بَعدي فِتْنَةٌ يَموتُ فيها قَلبُ الرّجُلِ كما يَموتُ بَدَنُهُ. يُمْسِي مُؤمنا و يُصْبِحُ كافِرا، فكُنْ عبدَ اللّه ِ المَقْتولَ. و لا تَكُنِ القاتِلَ... قالوا: فمَا تَقولُ في عليٍّ بَعدَ التَّحْكيمِ و الحُكومَةِ؟ قالَ : إنّ عليّا أعْلَمُ باللّه ِ و أشَدُّ تَوَقِّيا على دِينهِ. و أنْفَذُ بَصيرَةً. فقالوا : إنَّكَ لَستَ تَتّبِعُ الهُدى. إنّما تَتّبِعُ الرِّجالَ على أسْمائهِم ! ثُمَّ قَرَّبوهُ إلى شاطئِ النَّهْرِ. فأضْجَعوهُ فذَبَحوهُ. قالَ أبو العبّاسِ : و ساوَموا رجُلاً نَصْرانيّا بنَخْلَةٍ لَهُ. فقالَ : هِي لَكُم. فقالوا : ما كُنّا لِنَأخُذَها إلاّ بثَمَنٍ. فقالَ : وا عَجَباهْ ! أ تَقْتُلونَ مِثْلَ عبدِ اللّه ِ ابنِ خَبّابٍ. و لا تَقْبَلونَ جنى نَخْلَةٍ إلاّ بثَمَنٍ؟!۱

۱۰۱۴

كشته شدن عبد اللّه بن خَبّاب

۴۸۳۲.شرح نهج البلاغة ( ـ به نقل از ابو العبّاس ـ ) : عبد اللّه بن خبّاب، در حالى كه به گردن خود قرآنى آويخته و با همسر آبستنش بر الاغى سوار بود، به خوارج برخورد. آنها به او گفتند : همان كه به گردنت آويخته اى ما را به كشتن تو فرمان مى دهد. عبد اللّه به آنان گفت: آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنيد و آنچه را ميرانده است بميرانيد. از ميان خوارج مردى برجست و خرمايى را كه از درخت افتاده بود برداشت و در دهان گذاشت. هم مسلكانش بر سر او فرياد كشيدند و او از روى مقدس مآبى خرما را از دهانش بيرون انداخت ! نيز به يكى از آنان خوكى حمله كرد و او آن حيوان را زد و از پا در آورد. يارانش گفتند : اين كار فساد در زمين است و كشتن خوك را ناروا شمردند. آن گاه به ابن خبّاب گفتند : از پدرت برايمان حديثى بگو. عبد اللّه گفت : از پدرم شنيدم كه گفت : شنيدم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد : پس از من فتنه اى پديد خواهد آمد كه دل آدمى در آن مى ميرد همچنان كه تن مى ميرد. [آدمى ]شب هنگام مؤمن است و بامدادان كافر. و تو، عبد اللّه ِ مقتول باش نه قاتل... خوارج گفتند: نظرت درباره على، پس از تحكيم و حكميت چيست ؟ عبد اللّه گفت : على خدا شناسترين و دين دارترين و با بصيرت ترين مردمان است. خوارج گفتند : تو از حقّ و هدايت پيروى نمى كنى، بلكه از نام و شهرت افراد پيروى مى كنى ! سپس او را به ساحلِ رود بردند و به پهلو خواباندند و سرش را بريدند. ابو العباس مى گويد : خوارج از يك نفر مسيحى خواستند درخت خرمايش را به آنها بفروشد ؛ او گفت : نخل از شما باشد. خوارج گفتند : ما آن را جز در برابر پول نمى گيريم. مسيحى گفت : شگفتا! شما مردى مثل عبد اللّه بن خبّاب را مى كشيد و حالا مى گوييد ميوه درخت خرمايى را جز در برابر پول قبول نمى كنيد.


1.شرح نهج البلاغة : ۲/۲۸۱.